کتاب‌هایی که به حل بحران‌های شخصی کمک می‌کنند بسیار اندک‌اند

  • 12/16/2019
  • 00:00
  • 1
  • 0
  • 0
news-picture

اگر کسی از من بپرسد مهم‌ترین کتابی که طی اقامت طولانی مدتت درپاریس خواندی کدام است، بی درنگ جواب می‌دهم:« اعترافات» ژان ژاک روسو. این مطالعه شاید بزرگ‌ترین کشفی باشد که از زمان ورودم در چهل سال پیش به فرانسه روی داد. اگر جزآن هیچ کتابی نمی‌خواندم همین مرا کفایت می‌کرد و آمدنم به سرزمین مولیر و ولتر بیهوده نمی‌بود. چرا این همه به این کتاب اهمیت می‌دهم؟ چون مالامال از گرایش‌های انسانی است. دربخش اول این کتاب و صفحه 120 چاپ انتشارات فرانسوی «فلاماریون» در سال 1968، روسو ماجرای کوتاهی را روایت می‌کند که در دوره نوجوانی برایش اتفاق افتاده است، ماجرایی که او را به نوشتن کتاب «اعترافات» یا خاطراتش واداشت تا خودش را تبرئه کند. یا شاید بتوان گفت، یکی از عوامل اساسی آن. نوجوان بود، یعنی شانزده ساله. وقتی این اتفاق افتاد کودکی را سپری کرده بود و خلاصه آن این است؛ بعد از اینکه از خانه و خانواده‌اش در ژنو گریخت و سر به بیابان نهاد آن طور که همه می‌دانند، به عنوان پیش خدمت یک خانواده‌ ایتالیایی مشغول به کار شد. در یکی از روزها چشمش به شال قشنگی افتاد و تصمیم گرفت آن را بدزدد و به خدمت‌کار دیگری هدیه کند که درهمان خانه کارمی‌کرد؛ ماریون. اما بعد ازاینکه ماجرای سرقت لو رفت از آبروریزی ترسید و ناچار شد دختر را متهم کند که او شال را دزدیده. صاحب خانه پیش خدمت را فراخواند تا آن دو را با هم رودررو کند و راستگو و دروغگو معلوم شوند که دزد روسو است یا آن دختر. از آن جا که آن دختر کاملا بی گناه بود در ابتدا مبهوت شد وجوابی نداشت. نمی‌دانست چه بگوید، شروع کرد به التماس و کمک طلبیدن و قسم و آیه که او ندزدیده است. وقتی از خودش دفاع می‌کرد علیرغم میلش احساس کرد از پیش بازنده است. نگاهی از سرمهرجویی و ملامت به او انداخت که در سراسر زندگی رهایش نکرد. به او گفت:« نه، روسو! باورم نمی‌شود تو این طور باشی. نه روسو این شایسته تو نیست، نه روسو... خیال می‌کردم تو آدم پاکی هستی. همه چیز نشان می‌دهد تو واقعا آدم درستی هستی. اما چرا این کار را با من کردی؟ واقعا من را به دردسر انداختی. و دلم نمی‌خواهد جای تو باشم». اما او وقتی که نتوانست پاپس بکشد تا مرز وقاحت بر دروغش پافشاری کرد. این طور توانست درپایان کار براو پیروز شود، موفق شد تهمت را به او بچسباند. درعین حال هردوی آنها را از خانه بیرون انداختند. و بدتر از آن اینکه او شال را دزدید تا به دختر هدیه کند و عشق و علاقه‌اش را به او نشان دهد. اینگونه بود که به جای سود رسانی به او ضربه زد... آمد چشمش را سرمه بکشد کورش کرد! وقتی روسو این ماجرای «ماریون» را در کتاب «اعترافات» نوشت چهل سال یا بیشتر از آن گذشته بود. او قسم یاد می‌کند که در بسیاری وقت‌ها به همین دلیل خواب خوش به چشم ندیده است. درست است که گاهی برای مدتی کوتاه یا بلند از خیالش فارغ می‌شده، اما باز در لحظه‌های سختی برمی‌گشت و خود را به یادش می‌آورد و خواب ازچشمش می‌ربود. چنان وجدانش توبیخش می‌کرد و عذابش می‌داد که گاهی در خواب می‌دید او از پشت مه به سمتش می‌آید و به او می‌گوید: روسو چرا این کار را با من کردی؟ نمی‌دانی تو در خانه‌های مردم بدنامم کردی؟ می‌دانی دیگر هیچ کسی من را به عنوان پیشخدمت نمی‌پذیرد؟ چه کارت کرده بودم که چنین نابودم کردی؟ چهل سال پس از آن ماجرا پیش چشمش می‌آمد گویی همین دیشب اتفاق افتاده بود. از خواب می‌پرید و می‌دید اشک از چشمانش جاری است و چهره و بالشش را می‌شوید. دغدغه‌هایش گسترده شدند و خیال افسرده و بیمارش حجم خطا را دوصد چندان کرد به گونه‌ای که اشتباه تقریبا به یک جنایت بدل شد. در لحظه‌های تنهایی و وسوسه از خود می‌پرسید: چه بلایی سرآن دختر مسکین ماریون آمد؟ چه بلایی سرآن دخترک آمد که در همه زندگی آزارش به کسی نرسیده بود؟ آیا واقعا همه خانواده‌ها دست رد به او زدند و ناچار شد تن به تباهی تن فروشی بدهد تا زندگی کند؟ ماریون بی نوا کجا رفت و در کدام راه‌ها گم شد؟ آیا آینده‌اش نابود شد یا موفق شد از آن ننگ نجات یابد؟ پرسش‌های بسیار در سراسر سال‌ها عقل و جانش را متلاشی کردند... و در خزان یا زمستان عمر، وقتی این پرسش‌ها دامانش را چسبیده بودند، دشمنانش نیز دست از سرش برنمی‌داشتند و از هر طرف او را محاصره می‌کردند بعد از اینکه بسیار مشهور یا به شبه اسطوره‌ای بدل شد. این زمانی بود که کتاب‌هایش به دست بنیادگراها در پاریس و ژنو و آمستردام یک جا به آتش کشیده می‌شد. این بعد از آنی بود که آن کودک سرراهی که هیچکس نمی‌شناخت بزرگ شد و شد؛ ژان ژاک روسو! در چنین شرایط تراژیکی که اواخر زندگی احاطه‌اش کرده بودند، براین باور بود که عنایت الهی از او به دلیل همان «گناه کبیره» که روزگاری مرتکب شده، انتقام می‌گیرد. و تا حدودی از اینکه دیگران مایه عذابش می‌شدند و همان طور که چهره آن دختر را مخدوش کرد، بدنامش می‌کردند احساس سعادت می‌کرد. رنج بیشتری طلب می‌کرد تا از خودش انتقام بگیرد و کفاره گناهانش را بدهد. از همان لحظه از دروغ متنفرشد و از آن فاصله می‌گرفت و همچون جنایتی از آن می‌هراسید. و در کنار عده انگشت شماری مانند هولدرلین یا کانت یا گوته، شد راست‌گوترین نویسنده‌ای که اروپا در سراسر تاریخش زایید. به همین دلیل در پس هر صفحه از اعترافات می‌بینی انگار حقیقت است که به زبان آمده و نه او که سخن می‌گوید. سخنگوی رسمی حقیقت شد به نمایندگی از سراسر یک دوران. به همین دلیل کانت چنان شیفته او شد که عکس او را برمیز کارش گذاشته بود تا در حال نوشتن و کار با آرامش بنویسد و از دیدنش لذت ببرد. همین طور هولدرلین و هگل و تولستوی و داستایوفسکی و بسیاری دیگر از بزرگان یا بزرگ سرآمدان شیفته او شدند. به پیامبر دوران جدید بدل شد. این چنین بود که روسو تصمیم گرفت در کتاب مشهور«اعترافات» بی پرده خود را در برابر خوانندگان و نسل‌های آینده برهنه سازد. تصمیم گرفت همه زوایای پنهان خودش را رو کند و به همه نقاط ضعف و کوتاهی‌اش اعتراف کند. برخود سخت گرفت و بیش از اندازه خود را تنبیه کرد و با آن درشتی، آن را به خاک مالید! با این کار پایه گذار حساب کشی از وجدان در اندیشه اروپای معاصر شد. جذابیت و جاودانگی « اعترافات» در همه دوران در این است. گاهی از ذهنم می‌گذرد و از خودم می‌پرسم، آیا رابطه‌ای میان رفتار روسو و استواری سلوکی که در کشورهای بسیار متمدن مانند سوئیس مثلا می‌بینیم وجود دارد؟ آیا او زمینه ساز وجدان اخلاقی و محسابه وجدان در سراسر اروپا نشد؟ آیا شنیده‌اید تمدنی بدون تکیه برشخصیت‌های بزرگ سرپا ایستاده باشد؟ در حقیقت کتاب‌هایی که می‌توانند در زمان بحران‌های شخصی دستت را بگیرند، بسیار اندک‌اند. آنها درزهای روشنایی‌ در درون دیواری بسته‌اند.

مشاركة :