وقتی گروههایی در وطنی توان برقرای صلح میان خود را نداشته باشند، آنها نمیتوانند براساس آنچه که «وحدت ملی» دیکته میکند شانه به شانه هم وارد جنگی بشوند. این حال و روز همیشگی کشورهایی است که برای سرکوب شدگان و بازندگانش، شکست سرکوبگر و قدرت برتر و شکست دشمن وطن علیالسویه است. آنها جنگ را بین دو دشمن فرض میکنند، دشمنی داخلی و دشمنی خارجی و خودشان یا تماشاگری منفی نگرند یا برمرگ و ویرانی نوحهگر. امروز این وضعیت مشرق عربی است. حال و روز لبنانیها، سوریها و عراقیها در مقابل حملات اسرائیل. از نگاه آنها این کشور به کسانی حمله میکند که در کینهورزی برایشان کم نگذاشتهاند؛ کسانی که یکبار نشان ندادهاند هیچ نگران وطن یا وحدت آن هستند. از این بالاتر نیروهای بیگانه مانند روسیه را دعوت میکنند تا با مردم کشورشان تصفیه حساب کنند یا بی هیچ دغدغهای در خدمت منافع قدرتهای بیگانهای مانند ایران گام برمیدارند تا شرایط در چانه زنی آنها با جهان بهبود یابد. به سخنی دیگر، جنگهایی چنین، آن طور که بخشهایی وسیع از تودههای مردم میبینند، جنگهای میان اسرائیل و ایران و بشاراسد و «حزب الله» و «الحشد الشعبی» و «لشکر قدس»اند... دلبستگی و شور و هیجان اینجا راهی ندارد. ادبیات فریب و فولکلورهای برادری روی این حقیقت و واقعیت را میپوشانند. بهتر است ارزش و اعتبار آنها علیرغم همه این اوضاع بازگردانده شود. بهتر است به حلب و ادلب نگاه کنیم پیش از آنکه موعظه وحدت ملی را سردهیم و «یکپارچه ایستادن در مقابل دشمن»را. درست است که رسیدن اوضاع مشرق به این سطح از فرومایگی، گواهی است روشن بر میزان پراکندگی جوامع مورد نظر، اما در عین حال و در تقسیم عادلانه مسئولیتها، بر عمق رنجی گواهی میدهند که طرف قدرتمند داخلی بر«شهروند» ضعیفاش وارد کرده است. فزونی قدرت و ناتوانی بسیار، با هم یکپارچه نمیشوند و از آنها میهنی ساخته نمیشود. آنها با هم در کار تکه تکه ساختن وطنها هستند به خصوص که اولی علت و عامل دومی است. قوی البته کسی است که علاوه بر زندانها موشک و بشکه و بستههای کشنده دارد. ناتوان اما کسی است که بشکه برسرش میافتد و بستهای او را منفجر میکند. محال بودن سیاست ورزی و حاکمیت در لبنان و عراق بهترین دلیل است و دلیل روشنتر و جیغتر ویرانی است که سوریه به آن رسید. اما کسانی هستند و اکنون اینگونه است که مسئولیت محکوم ساختن ناتوان را به عهده میگیرند که با قدرتمند در جنگهایش همدلی نشان نمیدهد. این ناتوان مانند چیزی تصویر میشود که میان بزدل و توطئهگر و مزدور در کش و قوس است. و بخش خطرناک این محکوم کردن که معمولا هیاهوست، اینکه به دورترین نقطه میرسد و آن جدا کردن عقل از حواس است. به این شکل که آن شهروندی که رنج«ملی» برسرش آوار میشود «شایسته» است که رنجش را حس نکند و از آن موضعی بیرن نکشد یا به احساسی نرسد. این چنین مثلا برای نمونه دیدیم کسانی که به سیاه چال صدام حسین افکنده شده بودند، جایی که متعفن میشدند و میمردند، از آنها خواسته میشد که کینهشان را متوجه امپریالیزم کنند. اما کسانی که در مقابل خاندان اسد و استبدادشان ایستادهاند باید زخمهایشان را به هرشکلی که شده ببندند و پشت سر این خاندان بایستند و در جنگهایشان شرکت کنند. چرا؟ براساس تحلیلی که صاحبان آن براین نظرند که برحقاند و هرمخالفتی با آن خیانت است. مردگان و کسانی که آسیب دیدگان و کسانی که خانههایشان زندانیاند و کسانی که به آنها اجازه دفن عزیزان کشته شدهشان هم داده نمیشود... این تحلیل دون مایه آنها را نمیبیند و مستقیم به سمت «امپریالیزم و صهیونیزم» میرود. این درخواست کسانی را که مخاطب قرار میدهد سوپرمنهایی تصور نمیکند که از درد و تحقیر و مرگ کودکانشان فراتر میروند بلکه فرض را براین میگذارد که آنها ابزاری هستند بی فکر و احساس بلکه به شکل مکانیکی آنچه را که صاحبان این تحلیل «درست» به طور خلاصه گفتهاند باید به عهده بگیرند(مسئله هرچند وقت یک بار ما را به یاد اساطیری میاندازد که در دوره معروف به ناصری(جمال عبدالناصر) تبلیغ میشد در باره «مبارزان» که نظام «ملی» ناخنهایشان را میکشید اما آنها برای دفاع از آن رو در روی دشمن ایستادند. اینجا باز از خرافه کمک گرفته میشود تا تصویر انسان-ابزار حفظ شود...). در این راستا باید چهار حاشیهای بر متن رویاروییها و تهدید به آن نوشته شود: اول اینکه راههای منتهی به جنگ با مشارکت اسرائیل و گروههای قوی و متمکن ما هموار شدند. لایههای وسیع ناتوانها و مستضعفین در کشورهای مشرق هیچ وقت نظرشان پرسیده نشده است؛ این مسئله نه دیروز و نه پیش از آن و نه پس از آن اتفاق نیفتاده است. دوم، کسانی که سخن از حس وطنخواهی فراگیر در مقابله با «جنگهای سرنوشت» میگویند، آنها بیشترین ویرانی را در دوران صلح به این حس وارد ساختند(صلح در حقیقت لایه نازکی بود که جنگ بر جوامع را میپوشاند). سوم اینکه یکی از کارکردهای هیاهوی میهنی در مقابله با دشمن، معاف ساختن مستبد از هرگونه محکومیتی است، از آن بالاتر اینکه او را بالا میبرند تا رهبری ملی جنگ در او خلاصه شود پس از اینکه رهبر ملی «صلح» بود. چهارم، بهبود ناگهانی از «تناقضی اساسی» که تناقضات را در برابرش مضمحل میکند، آمادگی برای باور این بسیار ضعیف شده است. تجربهها این آمادگی را به حداقل رساندهاند. این حقیقت باقی میماند که میگوید، کسی که میخواهد جنگی را آغاز کند باید پیش از آن صلح با مردماش را برقرار کند. چگونه است اغلب کسانی که به جنگها پناه میبرند با مردم خود سرسازش ندارند؟
مشاركة :